من قرار خویش را گم کرده ام

اختیار خویش را گم کرده ام

برف پیری بر وجودم نقش بست

من بهار خویش را گم کرده ام

آی آدمها به خاکم بسپرید!

اعتبارخویش را گم کرده ام

اشک خشکیده است در چشمان من

انتظار خویش را گم کرده ام

آتش جانم به سردی می زند

تا شرار خویش را گم کرده ام

شعرهایم بوی ماتم می دهد

تا نگار خویش را گم کرده ام

بس شمردم روزها را روز و شب

روزگار خویش را گم کرده ام

با تمام تشنه کامی باز هم

چشمه سار خویش را گم کرده ام

هیچ از دستم نمی آید دگر

ابتکار خویش را گم کرده ام

گرطلای ناب بودم مس شدم

من عیار خویش را گم کرده ام

آه! ای آرامش دل بازگرد

من قرار خویش را گم کرده ام

نوشته شده توسط خسرو دهاقین در چهارشنبه نهم اسفند ۱۳۸۵ |