عاشق که باشی هیچ کس جلودارت نیست! از در تو را برانند از پنجره وارد می شوی!
خدا نکند که عاشق بین دو معشوق گیر کند! دل می گوید آنی که بیشتر دوست دارد را برگزیند.
آسمانی عاشق شده بود! دیگر این عشق های زمینی جوابگویش نبود! انگار نه انگار که تازه داماد بود. حنظله وار نوعروسش را گذاشت و گذشت. گذشت تا به مرزهای عاشقی نزدیک تر شود.
۱۴ فروردین آغاز زندگی مشترک با معشوق زمینی بود و ۳۱ شهریور همان سال جدایی! سخت بود اما دست خودش نبود! معشوق آسمانی دلش را بیشتر برده بود!
***
امتداد مسیر چشمهایش به نقطه ای بی انتها می رسد. صدای رسایش این بار می لرزد.
آلبوم را که ورق می زند تصاویر به حرکت در می آید و گفتگوها زنده می شود. ماشین زمان او را به گذشته ها می برد.
می گوید: درست ۲۰ سال پیش در چنین روزی بود که آمد. اما نه روی پا که بر دستهای عاشق مردمی که آن روزها همه یک دست و یک صدا داشتند. با چه شکوهی تازه داماد را بدرقه کردند تا حجله نور!
***
مدتی پیش همین جا بود. ظهر عاشورا با پای برهنه توی هیئت در حال عزاداری! مداح چه با سوز و نوا می خواند و مردم چه با شور و حرارت به سینه می زدند. ساعتش را که نگاه کرد نتوانست تاب بیاورد. از بین عزاداران جدا شد و به سمت مداح رفت و کوتاه و مختصر حرفهایی را در گوشش زمزمه کرد.
پایین که آمد، ندای ملکوتی اذان برخاست و گریه عزاداران بیشتر شد. مداح می گوید آمد و در گوشم گفت: امام حسین(ع) برای اقامه نماز به شهادت رسید و تو اگر مداح و مرثیه سرای حسینی اذان بگو!!
برای خواندن ادامه ماجرا روی این لینک کلیک کنید