در دنیای مردگان خاطرات کودکی اش را مرور می کند.

اول از همه می رود سر قبر بابا حبیب الله. پدربزرگ مادرم را می گویم. تصویری مبهم از پیرمردی با کلاهی بافتنی بر سر، از او در ذهنم دارم. وقتی که بچه بودم یک بار دست در رفته ام را جا انداخته بود. 

بالای سر دو تا قبر دیگر هم می نشیند و فاتحه می خواند. من آب می ریزم و او با دستهای پینه بسته اش سنگ ها را با وسواس خاصی می شوید.

***

سر قبر بی بی که می رسم دلم می گیرد. خدا بیامرز چند سال آخر عمر گوشهایش سنگین شده بود. خیلی دوست داشتم سر کار که رفتم برایش سمعک بخرم تا بتواند صدای تلویزیون را خوب بشنود، اما قسمت نشد! رفته بود بازار گلپایگان که یک موتوری دفتر عمرش را بست. آن موقع اصفهان دانشجو بودم. هر وقت که به خوانسار می آمدم با قرآن کوچکی سر مزارش می آمدم و کلی اشک می ریختم. می گویند خاک سرد است! حالا دیگر سالهاست که فاتحه خواندم بیشتر از توی ماشین شده، آنهم وقتی مسیر خوانسار گلپایگان را طی می کنم. در سال دو سه باری بیشتر "فرصت نمی کنم!" به دیدارش بیایم! 
خدایی چه ربطی به خاک دارد؟ این ماییم که بیوفاییم!

***

می گوید روی قبر سکینه هم آب بریز. "خدا رحتمش کنه، همیشه میومد قبر بی بیتو می شست."

***

پدربزرگ چند متری پایین تر، سالهاست که آرام خوابیده. مامان می گوید:  4 سالم بود که دختر عمویم آمد و گفت: پدرت مرد! خاطرات چندانی از او به یادش نمانده. یادش می آید وقتی داشتند پدرش را خاک می کردند، او بالای قبر گریه می کرد. نه به خاطر بابا که برای این که دلش نقل هایی که کنار قبر می ریختند را می خواست، اما هیچکس نفهمید که این دخترک یتیم دلش چه می خواهد!

ناخواسته پرده ای از اشک جلوی چشمهایم را گرفت و بغضی راه گلویم را...

***

 می گوید: اینجا هم آب بریز! به شوخی می گویم: مامان تمام قبرستونو که شستی!! اما می دانم که کنار قبر هر "مرده"، کلی خاطره برایش "زنده" می شود! عمه جان جان، عمو سید ابوتراب پسر سید بابا، دختر عمو اعظم، ....

***

می گوید وقت داری کنار امامزاده برویم؟  فرمان را به سمت امامزاده می پیچم و می گویم برویم.

وسط میدان مقابل امامزاده سنگ قبری است که یادم می آید قبلاً هم برای خواندن فاتحه با مادرم آن را دیده بودم. می گوید: "یادش بخیر. کوچک که بودم هر وقت توی امامزاده تعزیه بود، مرا هم با خودش می برد. وسطهای تعزیه خوابم می برد. آخر تعزیه با نیشگون مرا بیدار می کرد از بس خوابم سنگین بود!" خدا رحمتش کند. مادر بزرگ پدری او بود. می گفت خیلی مومن بود و از فرط علاقه به تعزیه، آخرش هم در سکوی تعزیه خاکش کردند.

***

هیچکس توی امامزاده نیست. ضریح را دور می زند و در هر ضلع سلام و صلوات و آیه می خواند. خدا رحمتش کند بی بی را! انگار هم اوست که دارد زیارت می کند. دور ضریح چوبی می چرخید و دعا می کرد. می گفت 50 تومن توی ضریح واست انداختم که دانشگاه قبول بشی. آنوقتها چه معجزه ها که نمی کرد این پول های کوچک!

***

در ورودی امامزاده فاتحه ای هم بر قبر پدر بزرگ و عمو می خواند، اما کار این جا تمام نمی شود. توی حیاط پشتی امامزاده هنوز چند نفر منتظرند. بعد از گذشت سالها از ترک وطن، الان آمار مرده هایی که می شناسد از زنده ها خیلی خیلی بیشتر شده اند!

موضوع فقط فامیلها نیستند. از خیلی از این ها خاطره دارد. روی آخرین سنگ می گوید: من از این یه چوب خوردم! ملای مکتبخانه بود! کوچک که بودند دایی حسین چوغولیش را پیش او کرده بود و او هم یک ترکه نثارش کرده بود. اما این باعث نمی شود که برایش فاتحه نخواند.

- بذار به فاتحه هم واسه این بخونم. کوچیک که بودم، پشت سر این آخونده چند سال نماز می

خوندم. خدا بیامرزدش...

***

بیرون از امامزاده پیرزنی عصا به دست ایستاده و نگاهمان می کند. ذوق کنان به سمت او می رود. از فامیلهایی است که من هرگز نمی شناختم. بعد سالها دوباره دیدن کلی ذوق می کنند و با هم خوش وبش.

***

وقتی بر می گشتیم داشتم فکر می کردم که قبرستان موزه ای از سنگ نیست، و سنگ قبر تنها یک سنگ! درست است که  زندگی همه کسانی که با آنها خاطره داریم و داشتیم در زیر این سنگهای کوچک مستطیلی شکل، قاب می شود (قابی سرد که دست روزگار کم کمک گرد فراموشی را نیز بر آن می افزاید)، اما خارج از این سنگها، چیزهایی است که هرگز فراموش نمی شود. خاطراتی که ساخته ایم و با خود نبرده ایم. زخمی کاری که بر دلی زده ایم یا مرهمی که بر زخمی نهاده ایم... 
آری! وقتی که از خودمان خاطرات قشنگ و زیبا به یادگار بگذاریم، آن وقت است که قبر می شود آرامگاه و قبرستان، آرامستان! 

--------------------
پ ن 1: یعنی می شود خدا رحمتمان کند؟!!

پ ن2: پرواز را به خاطر بسپار که پرنده رفتنی است...

پ ن 3: اگر یادتان بود و باران گرفت/ دعایی به حال بیابان کنید...

نوشته شده توسط خسرو دهاقین در شنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۳ |