http://www.usposttoday.com/wp-content/uploads/2010/08/Perseid-Meteor-Shower.jpg

خاموش شد ... مثل یک شهاب ناگهان از برابر دیدگانمان محو شد.

باور نکردنی بود. واقعا لحظه ای تصورش امکان نداشت.
چه کوتاه بود مرز میان زندگی تا مرگ. به اندازه یک ریسمان. به کوتاهی یک لحظه غفلت.

***

چقدر عجیب بود کلاس امروز در مدرسه بهشت فاطمه!
بچه های شیطان کلاس دیروز که خنده از لبهایشان ترک نمی شد امروز سیل اشکشان جاری بود.به یاد مهربانی ها و خنده ها و شیطنتهای شیرین دوستشان می گریستند و زار می زدند. آمده بودند تا در آخرین لحظه هم از رفقتشان کم نگذارند: یکی زیر تابوت را گرفته بود، یکی تاج گل در دست و دیگری با اشک و ناله خاک بر روی مزار می ریخت.
شانه هایشان لرزان و اشک هایشان روان بود...
هم میزی ها، هم کلاسی ها، هم مدرسه ای ها برای وداعی تلخ آمده بودند.
چه سخت و وحشتناک بود...

***

آخرین نفر هم از سر خاک با اشک و آه و ناله برخاست و به سمت ماشین ها حرکت کرد. همه رفتند اما گویی نگاهی نگران و بی قرار به دنبال یکایکشان می دوید و صدایشان می کرد:
آهای ... صبر کنید. من نمرده ام. نروید! تنهایم نگذارید! مرا رها نکنید!
اما انگار دیگر دیر شده بود... این راهی بود که خود انتخاب کرده بود...

***
باورم نمی شود. انگار خواب می بینم. همین شب قدر گذشته بود که برایم پیامک زده بود و احوالم را جویا شده بود. دقیقاً شب قدر! "یهو یاد شما افتادم و گفتم احوالتان را بپرسم"
چقدر مهربان و نجیب بود. همین چند وقت پیش بود که در هنرستان دیدمش. پرسیدم: نادعلی! این جا چکار می کنی؟ گفت: می خواهم پرونده ام را بگیرم بروم کرج. هم کار کنم و هم درس بخوانم. (قبلا پدرش گفته بود که خیلی اصرار دارد برود کرج برای کار)گفتم: حتماًدرست را ادامه بده. استعدادش را داری. گفت: حتماً. خودم هم همین قصد را دارم...
روحیه خوبی داشت. اصلاً به نظر نمی رسید کسل و افسرده باشد.
***
خدا رحمتش کند. خدا خود بر احوال همه بندگانش آگاه است. چه کاری از من بنده بر می آید جز آن که از درگاه آن غفار رحمان و رحیم برایش طلب آمرزش کنم.
روحش را با فاتحه ای شاد کنید.

---------------------------------------------------------
پیوست: دو خودکشی در یک هفته

نوشته شده توسط خسرو دهاقین در جمعه هفتم آبان ۱۳۸۹ |