
خاموش شد ... مثل یک شهاب ناگهان از برابر دیدگانمان محو شد.
باور نکردنی بود. واقعا لحظه ای تصورش امکان نداشت.
چه کوتاه بود مرز میان زندگی تا مرگ. به اندازه یک ریسمان. به کوتاهی یک لحظه غفلت.
***
چقدر عجیب بود کلاس امروز در مدرسه بهشت فاطمه!
بچه های شیطان کلاس دیروز که خنده از لبهایشان ترک نمی شد امروز سیل اشکشان جاری بود.به یاد مهربانی ها و خنده ها و شیطنتهای شیرین دوستشان می گریستند و زار می زدند. آمده بودند تا در آخرین لحظه هم از رفقتشان کم نگذارند: یکی زیر تابوت را گرفته بود، یکی تاج گل در دست و دیگری با اشک و ناله خاک بر روی مزار می ریخت.
شانه هایشان لرزان و اشک هایشان روان بود...
هم میزی ها، هم کلاسی ها، هم مدرسه ای ها برای وداعی تلخ آمده بودند.
چه سخت و وحشتناک بود...
***
آخرین نفر هم از سر خاک با اشک و آه و ناله برخاست و به سمت ماشین ها حرکت کرد. همه رفتند اما گویی نگاهی نگران و بی قرار به دنبال یکایکشان می دوید و صدایشان می کرد:
آهای ... صبر کنید. من نمرده ام. نروید! تنهایم نگذارید! مرا رها نکنید!
اما انگار دیگر دیر شده بود... این راهی بود که خود انتخاب کرده بود...
---------------------------------------------------------
پیوست: دو خودکشی در یک هفته