مرگ از پشت پنجره به من مينگرد
زندگي از دم در
قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد كرد
در شبي تيره و سرد
تخت حس خواهد كرد كه سبكتر شده است
درونم خرچنگي است
كه مرا ميكاود
خوب ميدانم كه تهي شدهام
و فرو خواهم ريخت
بچههايم نيز از من ميترسند
آشنايانم نيز
به ملاقات پرستار جوان ميآيند.
«عمران صلاحی»
