مدتها بود از عالم شعر ـ البته سرودن آن- فاصله گرفته بودم، تا این که امشب پیامکی زیبا توسط دوست اندیشمند و شاعرم "علی حقی" (که تازگی هم پست زیبایی با گویش خوانساری نوشته)از زنده یاد قیصر امین پور به دستم رسید:
دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک چک چک... چکار با پنجره داشت؟

نمی دانم چطور شد که ناخودآگاه این رباعی هم در پی این شعر زیبا و دلنشین در ذهنم جاری شد:
شب پنجره از نیاز باران می خواند
آهسته حدیث راز باران می خواند
تا صبح دل شیشه ایش می لرزید
نم نم نم نم ... نماز باران می خواند!
البته آخر کاری با خودم گفتم: ما کجا و قیصر کجا!!
