كارگرها بر روي بام خانه مشغول كار بودند.
پسر همسايه جلوي در ايستاده بود. پير زني از دورتر ايستاده بود و تماشا مي كرد. و مرد همچنان مچ زن را محكم گرفته و بود و زن براي فرار تقلا مي كرد و دخترك آن دو را نظاره!
مانده بوديم بر سر دوراهي.
جلو برويم؟ نكند اوضاع پيچيده تر شود.
به پليس زنگ بزنيم؟ نكند شرايط بدتر شود.
خدايا چكار كنيم؟
فكري به ذهنم رسيد. پله ها را سه تا يكي كردم پريدم داخل خانه. 1...1...8... ببخشيد شماره بهزيستي لطفاً. شماره اي كه هرگز كسي گوشي را برنداشت. دوباره 118 و شماره اي جديد. اين شماره جواب داد.
ببخشيد، لطفاً وصل كنيد آقاي رييس....
خوشبختانه حضور داشت. همسرم هم با نگراني از پشت پنجره مواظب اوضاع بود.
موضوع را توضيح دادم. گفتم مي دانم در خوانسار اورژانس اجتماعي نداريم. اما در موقعيتي قرار گرفته ايم كه نياز به كمك بهزيستي داريم. اولين بحث اين بود كه تنها ماشينشان اگر اشتباه نكنم اصفهان است و ماشين ندارند.كمي صحبت و اصرار از من تا اين كه بنده را ارتباط دادند با يكي از كارشناسان يا مشاوران مركز. نمي دانم شايد اين اولين تجربه برا ي بهزيستي بود. شايد اولين گرفتاري و درگيري خانوادگي در اين شهر بود. شايد اين تماس عجيب و يا توقع بنده بيجا بود. شايد...؟
گفتند ما نمي توانيم به محل بياييم. اگر مي توانيد آنها را بياوريد بهزيستي تا در يك اتاق تنها با آنها صحبت كنيم يا به خودشان بگوييد بيايند! گفتند ممكن است مابياييم گستاخ تر شوند و خلاصه توجيهات و بهانه هايي –شايد هم بحق- براي نيامدن.
مأيوسانه گوشي را گذاشتم. دوباره دويدم به طرف پنجره. زن نشسته بود روي خاكها و مرد بر روي زين موتور در حالي كه محكم چسبيده بود به دست زن تا او نرود و دخترك جلوي پاي پدر همچنان بي صدا نشسته بود! پير زني جلو رفت و كمي صحبت كرد. چون فايده اي نداشت رفت. جر و بحث ادامه داشت. جاي شكرش بود كه لااقل كتك كاري در كار نبود! مرد هرازگاهي مضطرب اطرافش را نگاه مي كرد و دوباره دست زن را مي كشيد به سمت موتور. از مرد اصرار براي سوار شدن و برگشتن به خانه و از زن امتناع براي سوار شدن. چه اتفاقي افتاده بود كه زن ديگر رغبتي براي بازگشت به خانه و مامن خود نداشت؟ خدايا خودت كمك كن!
نيم ساعتي گذشته بود كه يكي دو تا از زنهاي مسن همسايه رسيدند و رفتند به طرفشان. زن سفره دلش را گشود و گفت و گفت. و زنهاي همسايه هم حرفهايي زدند. نمي دانم چه شد كه بالاخره مرد رضايت داد و دستهايش را رها كرد و گاز موتور را گرفت و همراه با دخترك كوچكش رفت.
زن هم برخاست. چادر مشكي اش را تكاند و در جهتي"مخالف" راه خود را به پيش گرفت. اورژانس اجتماعي زنان محل كار خودش را كرد!
و من، همسرم، كارگرهاي ساختمان و پسر همسايه مات و مبهوت از اين نمايش تلخ...
بغضي سنگين گلويم را مي فشرد. نه به خاطر زن. نه براي مرد.
براي آينده شهرم. به خاطر كودكان معصوم امروز،پدران و مادران فردا.
نگراني دوباره اي به سراغم آمد. شايد يكماه هم نگذشته از جلسه اي كه در آن يكي از حاضران عنوان كرد كه خوانسار بالاترين آمار طلاق در استان را دارد و يكي از مسوولين هم تاييد كرد.
مغزم دارد از كار مي افتد از بس سوال جورواجور از خودم پرسيده ام! به راستي چرا چنين مي شود؟ ريشه اين مشكلات در كجاست؟ چاره اين گونه مشكلات چيست؟ از كجا بايد شروع كرد؟ از كجا بايد پيشگيري كرد؟ اصلاً مشكل چه بود؟ حق با كه بود؟
كجاي كار ما عيب دارد كه اتفاقاتي اينچنيني بايد بيفتد؟ فردا روز سرنوشت اين خانواده چگونه خواهد بود؟ امشب دخترك از دست چه كسي غذا خواهدخورد و شب را با لالايي كه به خواب خواهد رفت؟ زن به خانه كه پناه برده است؟ مرد چگونه مشكل زندگي خود را حل خواهد كرد؟ زن به حرف چه كسي عمل خواهد كرد؟ مرد چه راهي را براي فرداي زندگي خود برخواهد گزيد؟ تكليف اين زندگي چه خواهد شد؟
اگر ما دخالت مي كرديم مسير اين مشاجره به كدام سو هدايت مي شد؟ اگر به پليس زنگ مي زديم چه مي شد؟ و اگر بهزيستي وارد عمل شده بود آيا داستان به گونه اي ديگر پايان مي يافت؟ چرا...آيا.... اگر..... اما ....شايد ....
شايد دخترك امشب بخوابد و در خواب روياي يك زندگي شيرين را تجربه كند. شايد فردا زندگي شيرين شود.
و شايد فردا يك رقم ناقابل ديگر به ركورد طلاقهاي اين شهر افزوده شود. خدا مي داند...